×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ati

اهای تو که عشق منی

× !---start cod music by roozgozar.com--- /spanspan style=font-size: 8pt lang=en-us/a/span/pp align=centerheadcenter language=java type=text/java src=http://roozgozar.com/music/hamid-asgari/coma3/7-ahay-to-ke-eshghe-mani/roozgozar //center/head/pp align=centerfont face=tahoma style=font-size: 8pta target=_blank href=http://roozgozar.com/musicspan style=text-decoration: nonefont color=#ff0000كد موسيقي براي وبلاگ/font/span/a/font/p !---end cod music by roozgozar.com---
×

آدرس وبلاگ من

atiyeh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/atieh_erfan

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

بیسکوئیت

داستان کوتاه بیسکوئیت

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد!
 
پنجشنبه 31 خرداد 1391 - 4:00:02 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 23 بهمن 1392   1:48:45 AM

salam Aziz. shayad betar bood dostan Aziz bejaye inke addres emailo in harfaro began raje be mozoo besiar zibaye negarandee mahze rezaye khoda tawajo mikardan.vaghean jaye taasof dare. dokhtare ziba matlabe biscuit vaghean ziba va ebratamooz bood.man taze vebetono didam.onid ke haware porbartar az ghabl bashe. mohsen

http://azad2011.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 30 آذر 1391   11:23:10 PM

 

http://www.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 11 آبان 1391   9:35:48 PM

salam ati khubi? radmanam. mikhastam agar mishe maileto bedi chon man ozve puli nistam

http://ghoror.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 24 تیر 1391   9:25:26 AM

ma marda inim dg

weblog manam sar bezan atiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii